حمید پسربچهای خوش سیما و خوش برخورد است که با لباسهای آبی رنگش در کنار جاده خینه میفروشد. او با صدای شیرین کودکانهاش هر چند لحظه بعد صدا میکند:خینه بگی خاله جان، دخترک عمه جان خینه بِبر خینی خان».
وی در عین کودکی مرد پخته روزگارش است. چهرهاش مثل ماه میدرخشد و چشمهای خرمائی او برقی عجیب دارد. دانههای عرق مثل مروارید از سر و رویش جاریست. لباس آبی رنگش کاملا تَر شده و گه گاهی از بس صدا میکند، گلویش خشک میشود. لبهای نازکش زنگ میبندند. حتی دستهای کوچکش قدرت بلند کردن کارتنهای خینه را از دست میدهد.
از دور دخترکی با لباسهای سبز و جیگری، رخسار ارغوانی، موهای طلایی، چشمهای آبی، قامت رسا و دستان خینهدار نظرم را به سمت خود کشاند. دخترک پس از چند لحظه نزدیک حمید رسید. با او دست داد و احوال پرسی کرد. سپس در کنارش نشست.
هر دو میگفتند و میخندیدند.
من آن جا بودم.
یک ساعت تمام آنها باهم بودند.
تا اینکه دخترک از جایش برخواست. میخواست که برود. یکباره نگاهم به چشم های او افتاد . دیدم که اشک از چشمانش جاری است و کومه هایش سرخ شده و درد عجیب، چهرهاش را در اسارت گرفته است.
حمید هم کمتر از او نبود اشک های شور در چشمان خرمائی او حلقه زده بود. گلویش را بغض گرفته بود و حس عجیب از جنس درد و ترس در چهرهاش نقش بسته بود.
دخترک رفت.
حمید چشم های خود را راه او دوخته بود.
من به بهانه خریدن خینه نزدیک حمید رفتم. نمی دانم چه گونه میدانست که من از حال و احوال او میپرسم.
او سر بلند کرد و اشک هایش را پاک کرد و یکباره از دار و ندار زندگیش پرده برداشت: نام مه حمید اس؛ حمید شاهین. نام پدرُم حامد شاهین بود. پدرُم دَ ریاست امنیت کابل کار میکد. دو سال پیش دَ انتحاری شهید شد. مادرم دَ خانه ها کار میکنه و مه دَ اِیجه خینه میفروشُم».
گفتم: حمید جان چرا چشمانت سرخ شده مگر چشم درد هستی؟
گفت: نی، خوب هستم شکر، فضل خدا که هیچ مریضی ندارُم.
گفتم: چرا چشمانت سرخ شده، رخسارت غم آلود است و عالمی از درد و نا امیدی در چهرهات موج میزند؟
او خاموش بود. گویا چیزی نشنیده باشد.
پرسشم را دوباره تکرار کردم. حمید سرش را بلند کرد در حالی که اشک از چشمانش جاری بود و گلویش را بغض گرفته بود، پاسخ داد: وقتی که پدرُم زنده بود، کار و بار نمی کردم. با سن و سال خود بازی میکردُم. شبها مادرُم قصه هایی از رسم و رواج کابل و کابلیان میگفت. پدرُم با وجود آن که یک نظامی بود اکثراً قصه های عاشقانه و داستان های روزگار پر از خم و پیچ خودش را میگفت.
سال های خوبی باهم داشتیم.
شاید آن روزها روزهای طلائی زندگیم بود.
من هم بازی هم سن و سال خودم داشتم که نامش ناهید بود او با فامیلش در همسایگی ما زندگی میکردند. نمی دانم هر وقتی کنار او میباشم حضورش، ضربانِ قلبم را تندتر میکند و در غمگین ترین شرایط زندگی، شادم میسازد و شگفت انگیزم میکند.
آه!
آه، که دنیا پر است از اتفاقات و چیزهای خوب و بد.
همیشه آرزو می کنم که برای هیچ کسی اتفاق بد رخ ندهد.
بعد از شهادت پدرم، شرایط زندگی برای ما تنگ و تنگتر شده است.
من و مادرم شب ها گرسنه میخوابیم.
هیچ کسی کمک مان نمیکند.
یک روز از راه مکتب به بازار رفتم دیدم بچه های زیادی که همسن و سال من هستند دست فروشی میکنند. با خود گفتم چرا من نکنم. به خانه برگشتم دو جوره بوت که پدرم برایم خریده بود برداشتم و به بازار کهنه فروشی بردم به قیمت ناچیزی فروختم.
نزدیکی های شام بود به خانه برگشتم مادرم در کنار بیره بام نشسته بود. چیزی برای خوردن نداشتیم. دست مادرم را گرفتم و به خانه رفتیم، مثل همیشه بدون خوردن غذا مادرم خوابید و من هم در بستر نَمناکم لَم دادم. با تمام وجود فکر میکردم که چه کار پیشه کنم که بتوانم مقدار آب و نانی برای خود تهیه کنم.
در فکر بودم با پولی که از فروش بوت ها بدست آوردهام چه کار کنم. ناگهان صدای بلند گوی مسجد را که در نزدیکی ما بود شنیدم: برادران در این روز هایی که آمد آمد عید است دست ناتوانان را بگیرید و تا حد توان برای شان کمک کنید».
با خود گفتم که این روز ها آمد آمد عید است باید چیزی بگیرم که زود فروخته شود و مفاد هم بکنم.
زمان مثل تپش های قلبم کند و کندتر میگذشت؛ شب با همه تاریک و تاریکتر میشد. نمی دانم چه زمانی خوابم بُرد.
از زمانی که پدرم شهید شد دیگر آن بازی های کودکانه و شیطنت های بچگانه را فراموش کردم. ناهید، هم بازی کودکی هایم دیگر هم بازیم نبود. دیگر آن صدای شورانگیز دریاچه که من و ناهید همیشه کنارش می نشستیم به گوشهایم نمی آید گویا همه چیز خواب بودهاست.
آن شب از قضای روزگار ناهید را در خواب دیدم؛ از دور لباس های سبز رنگ و موهای طلائیاش معلوم میشد. خواست نزدیکش بروم هر چه نزدیکتر میشدم ضربان قلبم تندتر میشد. به پیشش نرسیده بودم که پایم مُچ خورد و به زمین افتادم. ناهید دوان دوان نزدیکم آمد دستش را دراز کرد که به من کمک کند تا بر خیزم. من هم سر بلند کردم و دست های او را محکم گرفتم و بر خواستم. نگاهم به دستان خینه دارش افتاد که چه زیبا میدرخشید. آنجا بود درست همان جا که صدای غژ، غژ دروازه مرا بیدار کرد.
صبح قشنگی بود.
نتیجه این شد با پولی که دارم خینه بخرم و بفروشم چون از یک طرف آمد آمد عید است و از طرف دیگر با آن مقدار پول جز همین خینه چبز دیگری نمی توانم خرید و فروش کنم. آن روز زودتر از هر روز دیگر لباس های مکتبم را پوشیدم از خانه برآمدم، دوان دوان به طرف مندوی رفتم با پولی که داشتم چند بسته خینه خریدم؛ دوباره خینه ها را در بازار فروختم.
مکتب رفتم، رأس ساعت پنج که به خانه برگشتم مادرم نگاه عجیب به من کرد و گفت: بچی قندم امروز شادتر معلوم میشی.
گفتم این همه شادی از دیدن توست، تنها از دیدن تو مادر.
بعد مادرم مرا در آغوش گرفت در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و درد تازهای در چهرهاش دیده میشد به من میگفت: پسرم تو خوب باش، حتی اگر آدم های اطرافت خوب نباشند. تو خوب باش، حتی اگر خوبیهایت را کسی در نظر نگیرد، تو خوب باش، تو خوب باش پسرم، همین خوبیهاست که حد اقل راه را برای زنده ماندن ما در این دهکده ممکن میسازد.
از سخنان مادرم معلوم میشد که ناراحت است؛ اما از من پنهان میکند.
شب شد خوابیدیم. صبح وقت مادرم سر کار رفت من هم رفتم دوباره همان کارم را تکرار کردم. روز به روز مفادم بیشتر میشد و مقدار مال بیشتر خریداری میکردم تا این که سرمایهام در این حد رسید. بعد از چند ماه از پول مفادم بردن نان و مواد غذائی به خانه را شروع کردم تا این دم».
حمید جان از ناهید بگو: او رنگ درشتی است که در هر نقاشی زندگیام جا گرفته است، او یار خوش دلی است که در هر مشکل یاریم میکند و با درد هایم شریک میشود، او رفیق دیرینهای است که احساس دوریاش را نمی توان تحمل کرد، او معشوق کودکی هایم است، او معشوق امروز و فردای من است».
چرا وقت رفتن ناهید گریه کردی؟
حمید: ناهید با فامیلش برای چند روزی مزار شریف میروند. یک لحظه دوری او مرا به وجد میاورد و ضربان قلبم را کند میکند؛ این چند روز دوریش را چگونه تحمل کنم. نمی دانم این چه سری و دیعه لاهوتی است که در رگرگ وجودم خانه کرده است.
های ,خینه ,هم ,حمید ,مادرم ,روز ,است که ,به خانه ,تو خوب ,که در ,نمی دانم ,خانه برگشتم مادرم
درباره این سایت