محل تبلیغات شما

از تو کده مَغبول هستُم، بُگو آفرین».
نگاه‌های سوک و چهره معصوم جوانی که همیشه می‌خندد و می‌خنداند، بیان‌گر عالمی از دردها و رنج‌هایی‌ است که نمی‌تواند به زبان ساده بیان کند.
او سال‌هاست در کوچه و پس‌‌کوچه‌های کابل؛ کوچه‌هایی که زمانی مردمش با عشق زندگی می‌کردند و مهربان‌تر از هر پدر و مادر به هم‌دیگر بودند، شب و روزش را سپری می‌کند.
لهجه کابلی و کلمات تند و زننده‌ او که گاه در لفافه و گاهی به روشنی خورشید می‌درخشد، زیبا‌تر از هر دانش‌آموخته‌ای است که لهجه و تک‌ واژه‌های اصیل ذات‌گاهش را فراموش کرده یا واژه‌های جدیدتر و کم‌وزن‌تری را جایگزین آن‌ها کرده است.
از قول مردم سرزمینش، او بیش‌تر از این‌که دیوانه طبع باشد به عاشق دل‌سوخته‌‌ای می‌ماند که سال‌ها درد کشیده و بی‌مهری دیده است. اکثر وقت‌ها در جست‌وجوی چیزی یا کسی، کوچه و پس‌کوچه‌ها را می‌گردد و با خود شعرهایی از شاعر عاشق و افسانه‌ای کابل، حضرت صوفی غلام‌نبی عشقری را زمزمه می‌کند: 
من نمی‌گويُم به عالم روزگار از من نشد/ هر چی شد از من مگه افسوس يار از من نشد/ گل زَد از داغ فِراقِش سينه مجروی من/ گشت يار هر کسی آن بی‌وفا، از من نشد» 
با یک عالم درد و اندوهی که دارد لبخند می‌زند و آواز می‌خواند.
وی به ندرت غمگین می‌شود. اکثر وقتش را به ناسزا گفتن برای دیگران شاد‌تر می‌سازد و هر از گاهی ژست شاد‌‌تر از قبل را برای خودش اختیار می‌کند و در گوشه‌ای می‌نشیند. برای کسی که نزدیکش باشد می‌گوید: تُره دُوس دارم یک بوتل کوک بَرِم بخر». وقتی آن شخص جنس مورد نظرش را برایش خرید، قه‌قه خنده می‌کند و برای دیگری می‌گوید: غمِشه خُوردم پسان بَرِم یک پاکت پان‌نام می‌خره». جایش را تغییر می‌دهد و جای دیگری می‌نشیند. کسی که از نگاه جسامت و ظاهر از خودش کوچک‌تر باشد و از کنارش بگذرد او را می‌ترساند یا ناسزا می‌گوید‌. وقتی آن شخص کمی دور شود می‌گوید: بَگِیلت کدُم، حاجی! حاجی دیدی که بَگِیلش کدُم، بُگو آفرین. هیچ، رقم مه مغبولام نبود اَنی».
 او مرد عجیب روزگارش است. نه ترس از گرسنگی و مردن دارد، نه از انتحاری انفجار، نه در پی ت‌مدار بی‌منطق بداخلاق می‌گردد و نه در فکر معیشت ی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی است. 
او همیشه لباس‌های سیاه و سفید می‌خواهد. هر کسی از کنارش می‌گذرد آن‌ هم اگر لباس سیاه یا سفید بر تن داشته باشد برایش می‌گوید: کالای سِیایِته برمه بکش». یا می‌گوید: کالای سِیایته صُوب بَرِم می‌کشی». وقتی آن شخص کمی از او دور شود با صدای بلند‌تر برایش می‌گوید: غمِته می‌خورُم، تِمبان سیایِتام خوشم آمده». بعد می‌خندد و می‌خندد و می‌گوید: حاجی او روز دیدی که غم واسکت وکیله خوردُم. بُگو بلی». سپس بوجی‌اش را برمی‌دارد و جایش را کمی تغییر می‌دهد. 
در این مدت که او را می شناسم، شاید دیوانگی، دنیای او باشد، شاید دیوانگی، عشق او باشد، شاید دیوانگی، درد او باشد یا شاید دیوانگی، شناخت او باشد. چه قدر زیبا و دوست‌داشتنی است دنیای او، عشق او، درد او و شناخت او. تا حدی که مرا وادار می‌سازد که تلخ‌ترین جمله و آرزویم در این دهکده جهانی را که خیال کنم؛ بد نیست اگر مثل او می‌بودم. در دل کوچه‌ها و پس‌کوچه‌ها وجاده‌های ناهموار شهر قدم می‌زدم، در ابتدایی‌ترین مکتب می‌رفتم، خانه‌ها و مردمی را که دور تا دورم هستند اذیت می‌کردم، روزهای گرم تابستان را با لباس پشمی‌ سپری می‌کردم، آن‌ قدر جست و خیز می‌زدم که خسته و کوفته کنار راه‌روهای عمومی دراز می‌افتادم، آب بینی‌ام را با پشت دست می‌مالیدم، مگس‌های پُررو را با دستمال رنگ‌رنگی‌ام از خود دور می‌کردم و از دار دنیا هیچ چیزی نمی‌داشتم جز چند جلد دیوان کهنه شعرهای عاشقانه، یک رادیو و گیلاسی چای سبز. دلم خوش و خیالم رنگ‌رنگی و همه دنیایم پاک و زیبا می‌بود، شب‌ها خوب می‌خوابیدم، صبح‌ها را با هزار شور و هیجان آغاز می‌کردم و بیت‌های معروف از عاصی، شاعر عاشق و دردمند را در زیر لب زمزمه می‌کردم.

خینه بگی خاله جان

از تو کده مغبول هستم، بُگو آفرین

سفر دَ تکسی‌یای کابل

می‌گوید ,بُگو ,می‌کند ,یک ,درد ,دیوانگی، ,از من ,را با ,شاید دیوانگی، ,وقتی آن ,آن شخص

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها