سرد بنوشید، سرد، دله تازه میکنه، قلبه روشن.»
صدای پسربچهای ده یا دوازده ساله است که در پشت کراچی ایستاده است و آب کشمش، آلوبالو، لیمو و کشته میفروشد.
نزدیکش شدم. در چهره معصوم او عالمی از درد و اندوه دیده میشد. چشمهای سرخشده و حلقههای سیاه اطراف آن حکایت از بیخوابی و ناراحتی او میکرد. لباسهای رنگارنگ و پاپوشهای پاره پارهاش آیینه روزگار فقیرانه او را مجسم میکرد. او تنها نیست که در این سرزمین هر روز بیشتر از روز قبل درد میکشد، بلکه هزاران کودک دیگر هم این گونه قربانی روزگار شدهاند.
نام و نشانش را پرسیدم.
گفت: فرهاد هستم. نام پدرم فرید بود. مادرم نرگس نام دارد. دو خواهر و برادر دیگر هم دارم. پدرم دو سال پیش در اردوی ملی شهید شد. مادرم در یک شفاخانه کار میکند. خواهر و برادرم که از من کوچکترند، مکتب میخوانند. من این جا کار میکنم. گاهگاهی دلم برای دوستان مکتبم و همسن و سالهای کوچه ما تنگ میشود. بازیچههای سابقم را در خواب میبینم. یگان وقت فکر میکنم که چرا همه دردها و رنجها در خانواده ما آمده آخر، چرا؟»
خواستم از حمایت دولت و دیگر بستگانش بپرسم.
انکار کرد و گفت: کسانی که محکوم به زندگی هستند دیگران یکی یکی ترکشان میکنند. دولت و بستگان زودتر از دیگران طردمان میکنند».
بیشتر نخواستم موجب آزارش شوم. یک گیلاس آب لیمو از او خریدم و دوباره پی کار خودم حرکت کردم و فرهاد را با اندام لاغر، دستان کوچک و چهره غمآلودش و دور از کودکیهایش رها کردم.
کار ,مادرم ,پدرم ,خواهر ,میکرد ,چهره ,که در ,خواهر و ,دیگر هم ,دولت و ,میکنه، قلبه
درباره این سایت